آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

چهار ماهگی

سلام مامان جان 27 فروردین ساعت 10 بردیمت بهداشت، به خانومه گفتم قد و وزن، بر و بر نگام کرد از این قیافه هاپوییا بود!!! گفت پرونده ندارید! بعد یه آمپول برداشت و زد به پای سمت چپت و دو تا قطره هم ریخت تو دهنت بعدم تو یه دفتر بزرگ اسمتو نوشت و گفت به سلامت....نگم از گریه ات، کل مرکز رو گذاشته بودی رو سرت  همه با نگرانی نگات میکردند...این خانومه بد رو مخی بود. این شد که بعدش تازه بردیمت پیش خانم دکترت که لا اقل وزنت رو بگه...وزنت که کرد 7700 بودی ولی دیگه قدتو نگرفت چون پاهات درد میکرد و نمیشد صافش کنیم...فقط گریه میکردی...خانوم دکتر از گوش و حلق و بینیت گرفته تا شکم و ... همه جاتو معاینه کرد...خداروشکر هیچ مشکلی نداشتی...رشدتم ...
29 فروردين 1393

مسافر کوچولو از راه رسید

سلااااااام 23 فروردین یه کوچولوئه دیگه پا به دنیا گذاشت...مهرزاد جوجو پسر عموی آرمانمه... خیییییییلی سفید و کوچمولوئه...خدا حفظش کنه وقتی نینی و مامانشو دیدم یاد نوزادیه آرمان افتادم....چقدر سخت بوووووووووود خیییییییییلی بد بود...جدای اینکه آدم وقتی بچشو صحیح و سالم میبینه دیگه از خدا هیچی نمیخواد بقیش دیگه افتضاح سخت و وحشتناکه....یعنی یه چی میگم یه چی میشنوید...من اصلا از روزای بعد از زایمانم خاطره خوش ندارم به دلایله امنیتی اینجا نمیتونم بازگو کنم.شاید اگر مطلبم رمز دار باشه بتونم یه درددله 10 صفحه ای بنویسم ولی بی خیال هرچی بیشتر راجع بهش یادم بیاد بیشتر اعصابم خورد میشه...روزای بد باید تو همون روزا بمونند.... تا جائیکه تونستم ...
26 فروردين 1393

اولین غلت...

سلام سلام جوجوئه ماماااااان آرمان جانم این چند وقته انقدر از خودت سر و صدا درمیاری که نگو....همش عه عه عه عهههههههه میکنی انگار میخوای حرف بزنی وقتی قربون صدقت میرم میخندی و شروع میکنی به درآوردن صداهای مختلف، منم برای اینکه ادامه بدی و بفهمی داری با حرف زدنت رو من تاثیر میذاری کلی ادا اصول برات درمیارم که یعنی داریم باهم حرف میزنیم....خخخخخ. یعنی رسما روانی شدم رفت پی کارش.... 4 روز پیش یعنی 20 فروردین خودتو تکون دادی و اومدی رو پهلو الان بود از ذوق سکته کنم! نمیدونی چجوری پریدم که دوربینو بیارم ازت عکس بگیرم...   البته این حرکت به شروطها اتفاق افتاد     قضیه از این قرار بود که : ...
26 فروردين 1393

اولین مسافرت

سلااااااااااااام بر تو نینی جان   تعریفیای من تو این چند وقته بر این قرار است: 9 فروردین بود که نینی برای اولین بار رفت پیک نیک... رفتیم فشم، یه روز سرد که دائما بادای شدید میومد و آرمانم مجبور بود تو ماشین بمونه!  عوض کردن پوشک و شیر دادن و آروق گرفتن توی ماشین خیلی سخت بود. به عبارتی بچه داری در شرایط سخت رو امتحان کردم!  ولی چیزی که بود آرمان جونی تا تونست خوابید و زیاد اذیتم نکرد.... 11 فروردین ساعت 5 بود که از تهران راه افتادیم به سمت اصفهان (اولین مسافرت پسملک)   تو جاده مثلا قرار بود با ماشین بابا اینا پشت سر هم بریم که مثلا چون نینی همراهمونه تنها نباشیم...خدا بابای من رو خیر بد...
19 فروردين 1393

آرمان شبیه کیه؟

سلوم من در پی اثبات اینکه آرمان فقط به باباش نرفته و شبیه منم هست این عکسارو مقایسه کردم... مامان 5 ماهه پسمل 3 ماهه!!!! تفاوتا خیلی کمه....بعلهههههه....مامانی سفیدتره فقط...چونه و ابروی پسرک به باباش رفته و بقیش به خود اینجانب....  حتی کچلیامونم شبیه همه  (من چون دو ماه بزرگترم یکم موهام درومده!)     ...
5 فروردين 1393

عیدیه من !

سلام سلام صد تا سلام آقا پسرم، شما همینک سلام من رو از سال 1393 میشنوید... گوگولی مگولیه من عید امسال با تو بهترین عید عمرمه...خنده های تو عیدیه امسال منه قربونت برم... ولی پسرم تو یه ایراد خیییییلی بزرگ و بد داری اونم اینه که من هرچقدررررررررررررررررر شما رو میخورم و بوس میکنم سیر نمیشم !!! آخر سر میگم بچم گناه داره که بی خیالت میشم!!!خیلی بده ها!!!     تیریپ عیدت منو کووووووووووووووووشته..خخخخ البته یه کلاهم داریا...عاشقه اینم یه تیپ برات بزنیم با پاپیون...وووووی وووووی وووووی   این کلاهته که میگم....بووووووج     ...
4 فروردين 1393
1